چه بادست اينکه مي‌آيد که بوي يار ما دارد

شاعر : خواجوي کرماني

صبا در جيب گوئي نافه‌ي مشک ختا داردچه بادست اينکه مي‌آيد که بوي يار ما دارد
مدام ار مي نمي‌نوشد قدح بر کف چرا داردبطرف بوستان هرکس بياد چشم مي‌گونش
شود جانان خويش آنکس که جاني آشنا داردچو يار آشنا از ما چنان بيگانه مي‌گردد
که هرتاري ز گيسويش رگي با جان ما دارداز آن دلبستگي دارد دل ما با سر زلفش
ولي روشن نمي‌دانم که او منزل کجا داردمن از عالم بجز کويش ندارم منزلي ديگر
حديث چشم سيل افشان نراند گر حيا داردبرآنم کابر گرينده از اين پس پيش اشک من
که چون سروي برقص آيد مرا از رقص وا داردمرا در مجلس خوبان سماع انس کي باشد
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارداگر برگ گلت باشد نوا از بينوائي زن
بجاي خود بود گر باز آهنگ سبا داردوگر مرغ سليمانرا بجاي خود نمي‌بينم
بدين بيچاره رحم آور که در عالم ترا دارداگر چون من بسي داري بدلسوزي و غمخواري
اگر دوري روا داري خدا آخر روا داردز خواجو کز جهان جز تو ندارد هيچ مطلوبي